واقعیت اینه که هم انتظارت رو میکشیدم و هم نمی کشیدم.
نمیدونم حس ششم قوی ام بود یا چیز دیگه، که باعث شد از همون روزهای اول، بدون اینکه هیچ علامتی دال بر وجودت باشه حضورت رو احساس کنم و تست بدم؛ تستی که در کمال ناباوری مثبت شد.
تا چند روز دیگه قراره بیای پیشم، بعد از هشت ماه با هم بودنی که خیلی خیلی به من سخت گذشت و میدونم برای تو هم سخت بوده.
توی این مدت تونستیم در کنار هم یه major abdominal surgery رو با موفقیت پشت سر بذاریم. من عفونت دندونی شدیدی پیدا کردم که به خاطرش مجبور شدم تو ماه هشتم دندونم رو جراحی کنم و برای همیشه درش بیارم. و الان هم که تشخیص cholestasis بارداری دادند و قرار شده دو هفته زودتر از full term شدن تو رو به دنیا بیارن که خدای نکرده بدنم به تو صدمه بزنه.
امیدوارم وقتی پا به این دنیا میذاری از نظر جسمی و روانی در سلامت کامل به سر ببری و نیاز به مراقبت ویژه نداشته باشی.
این هشت ماه برای من بخش زیادیش همراه با دردهای وحشتناک بود که اگرچه یک سریش رو تونستم تحمل کنم، ولی یک سریش رو هم نتونستم و دارو مصرف کردم. با اینکه خدا رو شکر حالت در ظاهر خوبه و به صورت نرمال تکون میخوری و ضربان قلبت هم نرماله، اما ترس از اینکه داروهایی که مصرف کردم حتی با احتمال کمی روی سلامت جسم و روانت تاثیر منفی برای داره روانیم میکنه.
از خدا میخوام وقتی چند وقت دیگه میام این پست رو بخونم به خودم بخندم که اینقدر الکی نگران بودم و عاشقانه نگاهت کنم و همه ی وجودم ضعف بره برای لپ های قلمبه و چشمای قشنگ و لبخند مهربونت.
بیصبرانه منتظرت هستم عزیزترینم.